گنجشکی به آتش نزدیک میشد و برمیگشت.
مردم متعجبانه پرسیدند:چه میکنی؟
جواب داد:نوکم را از آب چشمه پر میکنم بر آتش میریزیم.
گفتند:فکر میکنی بتوانی این آتش بزرگ را خاموش کنی؟
جواب داد:شاید نتوانم اما نمیتوانم به تماشای سوختن رفیقم بشینم.
گنجشکی به آتش نزدیک میشد و برمیگشت.
مردم متعجبانه پرسیدند:چه میکنی؟
جواب داد:نوکم را از آب چشمه پر میکنم بر آتش میریزیم.
گفتند:فکر میکنی بتوانی این آتش بزرگ را خاموش کنی؟
جواب داد:شاید نتوانم اما نمیتوانم به تماشای سوختن رفیقم بشینم.
پدر روزنامه میخواند اما پسر کوچکش مزاحمش میشد.
پدر صفحهای از روزنامه را که عکس نقشهی جهان بر آن بود،
قطعه قطعه کرد،به پسر داد و گفت:
ببینم میتوانی جهان را دقیقاً همان طور که هست بچینی؟
پسر رفت و یک ربع بعد با نقشه کامل برگشت.
پدر پرسید:خودت موفق شدی یا از کسی کمک گرفتی؟
نه،پشت صفحه عکس یک آدم بود.وقتی آن را ساختم،دنیا هم ساخته شد.
با سلام خدمت خوانندههای عزیز،میدونم الان دارید تو دلتون به نویسنده این داستان میخندید اما من نویسنده نیستم.
من شخصیت اصلی این داستان هستم که با کسب اجازه از نویسنده، میخواهم خودم داستان خودم رو تعریف کنم ـ حال کردی چه جوری لفظ قلم صحبت کردم ـ البته فکر نکنید که نویسنده هیچکاره است، او خالق من و من همیشه بهش مدیونم.
اصلا ً نقل این حرفا باشه برای بعد. ـ هه هه هه ـ
داستان رو میخوام از جایی شروع کنم که در اصل روز تولدم به حساب میآد.
من گوشهای نشسته بودم و داشتم فکر میکردم ـ میپرسید به چی؟ ـ میگم بهتون باید صبور باشید.
دشتم به این فکر میکردم که قرار چه قدرتی پیدا کنم اخه نویسنده هر شخصیتی که خلق میکنه دارای قدرتهای خاصی هستند.منم داشتم فکر میکردم که قرار به چی تبدیلشم، آیا من آدم خوبم یا بده؟ازدواج کردم یا نه؟.....هجوم این افکار داشت منو دیوانه میکرد،همهجا تاریک بود خودم هم داشتم به تاریکی دامن میزدم ،سرم داشت میترکید ـ اصلا ً اون موقه نمیدونستم سر دارم یا نه؟ ـ برای اینکه خودمو آروم کنم شروع کردم به یه چیزه بیربط فکر کردن.
ساخاراش، ساخاراش، ساخاراش، ساخاراش، ساخاراش، ساخاراش، ساخاراش، ساخاراش،ساخاراش، ساخاراش، ساخارش، ساخاراش، ساخاراش، ساخاراش، ساخاراش، ساخاراش، ساخاراش، ساخاراش، ساخاراش، ساخاراش، ساخاراش، ساخاراش، ساخاراش.
آروم خوانندهها رو عصبی کردی اصلا ً نمیخواد دیگه داستانو تعریف کنی، اونجوری نگام نکن باشه ولی فقط یه فرست دیگه داری!فقط یکی.....
صفحه تموم شد نمیخوای حرف بزنی؟
چ...ش....م!
آفرین، مخاطبین که معطل ما نیستند.
کک...ججا بودم؟
ساخاراش میگفتی.
آهان!ـ از وقفه ایجاد شده عذر میخواهیم ـ همین جور داشتم ساخاراش میگفتم که متوجه چیزه عجیبی شدم نمیدونستم چی؟ تا اون موقع ندیده بودم چنین چیزی، با ترس بلند شدم و رفتم به سمتش برام جالب بود با تاریکی فرق میکرد انگار متضادش بود.اون موقع هرچی به ذهنم فشار آوردم واژهای براش پیدا نکردم، میدونستم باید چیزی صداش کنم ولی نمیدونستم چی صداش کنم.پس تصمیم گرفتم تجربهش کنم رفتم به سمتش و دستمو دراز کردم وای عجب حسی داشت با اینکه خیلی وقته از این موضوع میگذره ولی هنوز میتونم حساش کنم، چیزی بود که با اینکه میدیدم منبعاش خارجی ولی انگار از درونام میجوشید، رسما ً تسخیرش شده بودم انگار داشتم به اوج میرفتم البته میرسیدم که یه چیزی درونام شروع کرد به تکان خوردن بعد دردی در سرم ایجاد کرد دردی به شدت مرگ.....الانام که بهش فکر میکنم سرم درد میگیره.
یکدفعه درد و تمام حسی که داشتم تمام شد و من سعی کردم چشمانم رو باز کنم ـ فکر میکنید با چی مواجه شدم؟ ـ
وایسا اینجا داستان رو میخوام خودم تعریف کنم.
ok
با سلام خدمت شما.امیدوارم بیادبی منو ببخشید که تازه بعد از گذشت ۴۰۰ کلمه خدمت شما سلامی عرض کردم، من عادت دارم که دست پیش بگیرم که پس نهیفتم.
من ملقب به نویسنده البته خواستم ما بشم شاید اوضاع بهتر شه ام هر چه که سعی کردم باز ما نشدم و همچنان من باقی ماندم شاید برای شما ما و من فرقی نکنه اما برای من چرا بسیار فرق داره برای من، من واقعیت و ما حقیقت ـ حال از خودتان میپرسید چه فرقی دارند با هم؟ ـ فرق دارند:
”واقعیت وجودیت دارد و حقیقت موجودیت“
رفتیم کلاس فلسفه....اصلا ً بریم سراغ داستانمون ـ البته داستانکمون ـ میخوام یه چیزی بگم، امیدوارم که فکر بد نکنیدـ من دیوانه نیستم ـ این داستانک یهجورای موجودیت دارد پس حقیقت است.
پنجشنبه مورخ ۱۸ اسفند ۱۳۹۰ پشت میزی که همیشه میشینم، نشسته بودم البته بگم که فکر میکردم دنیا به آخر رسیده چون هیچ ایدهای برای نوشتن نداشتم تازه اونام بعد از شش هفت ماه که نویسندهگی رو شروع کردم...اون روز داغون داغون بودم،نشسته بودم و به مغز پوکم فشار میآوردم که حداقل یه شخصیت ازش بیرون بکشم. رو صندلیام لم دادم چشمامو بستم تا همه چیز تاریکشه تا بتونم تمرکز کنم، ذهنمو خالی کردم خالی خالی و برای اینکه هیچ فکری وارد ذهنم نشه شروع کردم به گفتن:”ساخاراش“ طبق معمول، این واژه بیربط شروع کرد به گسترش تو ذهنم. خیلی قوی بود!
ساخاراش، ساخاراش، ساخاراش، ساخاراش، ساخاراش، ساخاراش، ساخاراش، ساخاراش، ساخاراش،ساخاراش، ساخاراش، ساخاراش، ساخاراش، ساخاراش، ساخاراش، ساخاراش، ساخاراش، ساخاراش، یاعلی مددی، ساخاراش...چی؟ یاعلی مددی آره این شد برام نور امیدی و شروع کردم به تکرار یا علی مددی...
یاعلیمددی، یاعلیمددی، یاعلیمددی، یاعلیمددی، یاعلیمددی، یاعلیمددی، یاعلیمددی، یاعلیمددی، یاعلیمددی، یاعلیمددی، یاعلیمددی، یاعلیمددی، یاعلیمددی، یاعلیمددی،….
با تکرار این عبارت یه چیزی در وجودم شروع به تولید گرما کرد انگار از پرتو درون ذهنام انرژی میگرفت.خیلی قوی بود.حس میکردم که اونام داره منو حس میکنه، یه چیزی یا شاید یه کسی در عماق وجودم میگفت خودش، همون که منتظرش بودی.آره!اون همون شخصیت که لازماش داری، چشماتو باز کن و بنویساش...باز کن. من هم بهش اعتماد کردم ـ در اصل ما بهش اعتماد کردیام ـ یه نفس عمیق کشیدم و با تمام انرژی موجود در خودم چشمانام که نمیخواستن باز شوند رو باز کردم و به سرعت به پشت لپتاپام پریدام و شروع به تایپ کردم.ـ من از اون جمله نویسندههام که نوشتههاشو با تایپ خلق میکنه ـ
”خود شیفته“
ساکت هنوز حرفام تموم نشده!!!!
کجا بودم؟ آهان!
شروع کردم به تایپ:اون آدمی قد بلند با موهای سیاه و ریش بلند سیاه که از گردنش دو جور تسبیح آویزونه وگیوه پاشه نه نه...اون با پوتین راه میره...
یه لحظه به خودم اومدم و حس کردم کسی داره منو نگاه میکنه، سرمو به آرومی بالا اوردم و دیدم...
وایسا من میخوام خودم اینجا رو تعریف کنم.
باشه، فقط من آخرشو تموم میکنم ok؟
چشم.
داشتم میگفتم یه انرژی عجیبی درونم رخنه کرده بود،بعد احساس به اوج رسیدن به آرومی چشمام رو باز کردم با چیزه عجیبی روبرو شدم ـ حتما ً الان دارید با خودتان میگید که ما میدونیم که چه اتفاقی افتاده ولی من میگم نمیدونید ـ دیگه تاریکی رفته بود و من شناور بودم حس عجیبی بود داشتم همین جور شنا میکردم که متوجه چیزه بسیار جالب شدم،روبرو من دو پنجره بیضی شکل بود که به دنیا دیگر باز میشد دنیای که فقط به یک اتاق ختم میشد اتاقی با دیوارهای سفید که رو یه میز آبی رنگ یه وسیلهای بود که داشت روش نوشته میشد:
”اون آدمی قد بلند با موهای سیاه و ریش بلند سیاه که از گردنش دو جور تسبیح آویزونه وگیوه پاشه نه نه...اون با پوتین راه میره...“
بعد مکثای کوتاه دوباره شروع به نوشتن کرد.
اسم:محمد
متولد:تهران
پیشه:....
به اینجا که رسید متوجه شدم دارد من رو میسازد آره!
با تمام وجود فریاد زدم درویش....درویش
با نگارش این کلمه همه چیز بهم ریخت درست مثل یه گردباد عظیم!
و من شدم درو....
وایسا من بگم،اولا ً اونجا که هواسم پرت شد بگم بعد آخر داستان ـ میدونم عصبی شدید اما صبر لازمه زندگی ـ من در اون لحظه متوجه نگاهی اضافی شدم ولی هرچه سر چرخاندم کسی ندیدم ـ حالا میفهمم اون نگاه از درونم بود نه بیرون ـ دوباره شروع کردم به نوشتن وقتی خواست پیشه شخصیت رو بنویسم فریادی عجیب در سرم پیچید اون فریاد میگفت ”درویش“ و من نوشتم درویش و درویشمحمد متولد شد من بسیار خرسند از اینکه ذکر یا علی مددی بعث خلق درویشی گردیده بود که بود با داستانش عشق یاد شما بده اما فقط یاد داد که نیمه پر لیوان هرچقدرم کم باشه ولی حداقل پره، گاهی وقتها باید به جهان وجودیت رفت نه موجودیت تا فریاد شنید ـ میپرسید درویش کجاست پس؟ ـ اون با فریادش از مناش خالی شد و من از خود تا ما بشه سرآغاز درویش محمد که به تو مخاطب بگه برای ما شدن فقط چند دقیقه به فریاد سرزمین وجودیت خود گوش بدین تا ببینید من ملقب به نویسنده چگونه به ما ملقب به درویش نویسندگان تبدیل میشه.
یا علی مددی.
منتظر داستانهای درویش باشید.
”حکم عاشقی رو فقط با شیره دل میشه امضاء کرد که اونم خون دل“
عنوان: یک لیوان نیمه پر
در مقاله از درخت تا رحم،با نگاه به قرنهای ۲۰و۲۱ و واکاوی آثار این دورانها به این نتیجه رسیدیم که بعد از گذشت چندین قرن از بیان مسئله درخت معرفت توسط دکارت هنوز در جوامع مختلف از این مدل در تفکرات و آثار هنری استفاده میگردد و چون ما در حال حاضر از میوه این درخت استفاده میکنیم ودیگر برای ما مهم نیست که درخت در کجا ریشه دارد پس متافیزیک و معنویت را حذف کرده و به سمت مدرنیست و پوچی حرکت کردهایم.
این مهم برای محقق سبب شده تا مدل درخت معرفت را نفی کرده و به ایجاد مدلی جدید بپردازد.
گردآوری اطلاعات به اهتمام منابع اسنادی و کتابخانهای دسته اول و دوم به صورت فیش برداری تحقق پذیرفته و در رسته تحقیقات ابتکاری یا نوجویانه قلمداد میشود.دادهها به شیوه کیفی استنتاج شده و تحلیل آن از نوع استنباطی میباشد.
نگارنده پس از نفی مدل درخت معرفت و با استناد به آیات قرآن که بزرگترین ادبیات دینی ماست و احادیث معصومین به مدل معرفتی دست یافتهایم تا با استفاده از آن هنرمندان در هر زمینه به خصوص ادبیات به کشف حقیقت رسیده و با کاربردی مدل رحم معرفت در هنر به خصوص ادبیات جامعه را به سمت ملک مهدی سوق داده تا مدینه ی فاضله ایجاد گردد.
در پایان نتیجه ختم گردید که با استفاده از مدل رحم معرفت و استفاده از نمادشناسی و اسطوره شناسی دین اسلام در ادبیات کودک و نوجوان نسل آینده را قبل از بلوغ فکری به درجه ای رسانده که هنرمندان آن نسل بتوانند با داشتن پشتوانه ی فکری و دینی و مدل معرفت به خلق آثار دینی با عیار بالا کرده تا هنر و جامعه از پوچی فرار کرده و به سمت مدینه الفاضله حرکت کند.
دریافت متن کامل مقاله
عنوان: شناختشناسی درخت معرفت
حجم: 241 کیلوبایت
نشسته بود رو به روی ِ من و هی زیر چشمی به دست هایم نگاه می کرد.دست ها انگار خجالت کشیده بودند و آرام آرام پنهان می شدند در آستین ِ بلند ِ پلیور. سفارش ِ قهوه که آماده شد و کافه چی آمد سراغ ِ میز ِ شماره ی 13، دست ها راحت تر شدند و خودشان را به حالت اولیه برگرداندند.
میز ِ شماره ی 13 را خیلی دوست داشتم.یک میز ِ دونفره که در کنج ِ کافه جا خوش کرده بود و انگار هر دفعه که وارد ِ کافه می شدم با چشم های منتظرش مرا صدا می زد.
بخار ِ قهوه رها شد در فضا و من انگار کمی سبک تر شده بودم. هیچ کلمه ای جاری نشده بود بینمان و هنوز نگاه ها داشتند فرمانروایی میکردند. دست بردم سمت ِ فنجان ِ قهوه و کمی کشیدمش سمت ِ خودم. دوباره آن نگاه چشم دوخت به دست های لعنتی و من دلم خواست که دست هایم را پاک کنم.
شال گردنش را طوری دور گردن انداخته بود که دو سمت ِ شال انگار با هم رقص را پیش گرفته بودند.همان پالتوی مشکی نیم بلندش را پوشیده بود که من عاشقش بودم.انگار پالتو جزئی از خوشی های من بود و هر دفعه که این پالتو را به تنش میدیدم سلول های بخشی از مغزم باشعورتر و خوشحال تر می شد.
آرام از قهوه ها لب زدیم و هنوز نگاه بود و نگاه.
فنجان را گذاشت روی میز و من هم کمی راست تر نشستم و ژست گرفتم که من حساب...با آن اخم ِ همیشگی اش نگذاشت ژستم کامل شود و راهی پیشخوان ِ کافه شد.
دست ها راحت تر شده بودند.
برگشت و نگاه کرد.به چشم ها و دوباره نگاهش را اندخت پایین و کمی واژه ها رسیدند به لب اش... چند تکانی خوردند و یک دفعه لب ها شکل واژه گرفت و گفت:
این انگشت ها به درد ِ ساز میخورند!
این اولین جمله ی آن روز بود و انگشت های من انگار مال ِ او شد.
نگاهش را از من گرفت و دکمه های پالتو را گذاشت در جایشان و مثل ِ همیشه بدون ِ کلام ِ خداحافظ آرام قدم هایش را راهنمایی کرد.
نگاهم را بردم به سمت ِ انگشت ها و دیدم که دست هایم کامل پاک شده اند