عزازیل

عزازیل

آخرین مطالب

پربیننده ترین مطالب

محبوب ترین مطالب

۲ مطلب در اسفند ۱۳۹۱ ثبت شده است

در مقاله از درخت تا رحم،با نگاه به قرن‌های ۲۰و۲۱ و واکاوی آثار این دوران‌ها به این نتیجه رسیدیم که بعد از گذشت چندین قرن از بیان مسئله درخت معرفت توسط دکارت هنوز در جوامع مختلف از این مدل در تفکرات و آثار هنری استفاده می‌گردد و چون ما در حال حاضر از میوه این درخت استفاده می‌کنیم ودیگر برای ما مهم نیست که درخت در کجا ریشه دارد پس متافیزیک و معنویت را حذف کرده و به سمت مدرنیست و پوچی حرکت کرده‌ایم.

این مهم برای محقق سبب شده تا مدل درخت معرفت را نفی کرده و به ایجاد مدلی جدید بپردازد.

گردآوری اطلاعات به اهتمام منابع اسنادی و کتابخانه‌ای دسته اول و دوم به صورت فیش برداری تحقق پذیرفته و در رسته تحقیقات ابتکاری یا نوجویانه قلمداد می‌شود.داده‌ها به شیوه کیفی استنتاج شده و تحلیل آن از نوع استنباطی می‌باشد.

نگارنده پس از نفی مدل درخت معرفت و با استناد به آیات قرآن که بزرگترین ادبیات دینی ماست و احادیث معصومین به مدل معرفتی  دست یافته‌ایم  تا با استفاده از آن هنرمندان در هر زمینه به خصوص ادبیات به کشف حقیقت رسیده و با کاربردی مدل رحم معرفت در هنر به خصوص ادبیات جامعه را به سمت ملک مهدی سوق داده تا مدینه ی فاضله ایجاد گردد.

در پایان نتیجه ختم گردید که با استفاده از مدل رحم معرفت و استفاده از نمادشناسی و اسطوره شناسی دین اسلام در ادبیات کودک و نوجوان نسل آینده را قبل از بلوغ فکری به درجه ای رسانده که هنرمندان آن نسل بتوانند با داشتن پشتوانه ی فکری و دینی و مدل معرفت به خلق آثار دینی با عیار بالا کرده تا هنر و جامعه از پوچی فرار کرده و به سمت مدینه الفاضله حرکت کند.

دریافت متن کامل مقاله
عنوان: شناخت‌شناسی درخت معرفت
حجم: 241 کیلوبایت

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۹۱ ، ۲۰:۴۶
عزازیل

نشسته بود رو به روی ِ  من و هی زیر چشمی به دست هایم نگاه می کرد.دست ها انگار خجالت کشیده بودند و آرام آرام پنهان می شدند در آستین ِ بلند ِ پلیور. سفارش  ِ قهوه که آماده شد و کافه چی آمد سراغ ِ میز ِ شماره ی 13، دست ها راحت تر شدند و خودشان را به حالت اولیه برگرداندند.

میز ِ شماره ی 13 را خیلی دوست داشتم.یک میز ِ دونفره که در کنج ِ کافه جا خوش کرده بود و انگار هر دفعه که وارد ِ کافه می شدم با چشم های منتظرش مرا صدا می زد.

بخار ِ قهوه رها شد در فضا و من انگار کمی سبک تر شده بودم. هیچ کلمه ای جاری نشده بود بینمان و هنوز نگاه ها داشتند فرمانروایی میکردند. دست بردم سمت ِ فنجان ِ قهوه و کمی کشیدمش سمت ِ خودم. دوباره آن نگاه چشم دوخت به دست های لعنتی و من دلم خواست که دست هایم را پاک کنم.

شال گردنش را طوری دور گردن انداخته بود که دو سمت ِ شال انگار با هم رقص  را پیش گرفته بودند.همان پالتوی مشکی نیم بلندش را پوشیده بود که من عاشقش بودم.انگار پالتو جزئی از خوشی های من بود و هر دفعه که این پالتو را به تنش میدیدم سلول های بخشی از مغزم باشعورتر و خوشحال تر می شد.

آرام از قهوه ها  لب زدیم و هنوز نگاه بود و نگاه.

فنجان را گذاشت روی میز و من هم کمی راست تر نشستم و ژست گرفتم که من حساب...با آن اخم ِ همیشگی اش نگذاشت ژستم کامل شود و راهی پیشخوان ِ کافه شد.

دست ها راحت تر شده بودند.

برگشت و نگاه کرد.به چشم ها و دوباره نگاهش را اندخت پایین و کمی واژه ها رسیدند به لب اش... چند تکانی خوردند و یک دفعه لب ها شکل واژه گرفت و گفت:

این انگشت ها به درد  ِ ساز میخورند!

این اولین جمله ی آن روز بود و انگشت های من انگار مال ِ او شد.

نگاهش را از من گرفت و دکمه های پالتو را گذاشت در جایشان و مثل ِ همیشه بدون ِ کلام ِ خداحافظ آرام قدم هایش را راهنمایی کرد.

نگاهم را بردم به سمت ِ انگشت ها و دیدم که دست هایم کامل پاک شده اند

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۹۱ ، ۲۰:۳۶
عزازیل