فرشته به زمین آمد،میخواست انسان را بهشناسد.
با انسان نشست،با انسان برخاست.
تا بغضی گلویش را گرفت،مجنون شد،مثل پرندهای در قفس.
آتشی برپا کرد و بالهایش را سوزاند.
رو به آسمان کرد و گفت:نمیخواهم فرشته باشم.
پاسخ آمد:چرا؟
گفت:میخواهم آزاد باشم حتی اگر کافر پندار شوم.